من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دور اندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتنم دل شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنهاتراز ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را
بدترین قسمت عشق اینه که بشینی یه گوشه و با لبخند،شروع کنی به مرور همه خاطراتتون از اول آشنایی..... ولی وقتی رسیدی به آخرین خاطرات....چشات گریون باشه و نتونی به این سوال جواب بدی که: آخه چرا اینجوری تموم شد؟؟؟..